دلنوشته ها

دلنوشته ها

از دل نوشته هایم ساده نگذر به یاد داشته باش این « دل نــوشــته » ها را یک « دل » نوشته ...!
دلنوشته ها

دلنوشته ها

از دل نوشته هایم ساده نگذر به یاد داشته باش این « دل نــوشــته » ها را یک « دل » نوشته ...!

باز هم......

بازهم یک شب مهتابی ، اما نه یک شب رویایی


 باز هم آسمان بارانی ، اما باران دلتنگی نه عاشقی


 باز هم امروز باز هم فردا ، اما اینبار بی هدف تر از گذشته...


 انتظار تنها ذکر دقایق بی تو ...


 و حالا آرزو ذکر دائمی قلب من


 التماس ذکر مقدس چشمانم  و چشمانم که از خیسی به


 رودخانه می مانند...


 و تنها حسرتی مانده از دقایق ، ثانیه ها و ساعت های با تو


  بودن ...


 دوری را دیده بودم اما فاصله را حس نکرده بودم ..


 فریاد را شنیده بودم اما غم را ندیده بودم ...


 


 


دل گفت و اشک نوشت

واقعا دوستت دارم


واقعا دوستت دارم


گرچه شاید گاهی

چنین به نظر نرسد


گاه شاید به نظررسد

که عاشق تو نیستم

گاه شاید به نظر رسد

که حتی دوستت هم ندارم

ولی درست در همین زمان هااست

که باید بیش از همیشه

مرا درک کنی

چون در همین زمان هاست

که بیش از همیشه عاشق تو هستم

ولی احساساتم جریحه دار شده است

با این که نمی خواهم

می بینم که نسبت به تو

سرد و بی تفاوتم

درست در همین زمان هاست که می بینم

بیان احساساتم برایم خیلی دشوار می شود

اغلب کرده تو ؛که احساسات مرا جریحه دار کرده است

بسیار کوچک است

ولی آن گاه که کسی را دوست داری

آن سان که من تو را دوست داری

هرکاهی ؛کوهی می شود

و پیش از هر چیزی این به ذهنم می رسد

که دوستم نداری

خواهش می کنم با من صبور باش

می خواهم با احساساتم

صادق تر باشم

و می کوشم که این چنین حساس نباشم

ولی با این همه

فکر می کنم که باید کاملا اطمینان داشته باشی

که همیشه

از همه راههای ممکن

عاشق تو هستم

سوتک

نمی‌دانم پس از مردن چه خواهم شد؟


نمی‌خواهم بدانم کوزه‌گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت؟


ولی بسیار مشتاقم که ازخاک گلویم سوتکی سازد.


گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش


که او یکریز و پی‌درپی دم گرم خودش را در گلویم سخت بفشارد


و خواب خفتگان آشفته و آشفته‌تر سازد


و گیرد او بدین ترتیب، تاوان سکوت و انتقام و اختناق مرگبارم را....

خوشبختی در چیست؟

کودکی از خدا پرسید: خوشبختی را کجا میتوان یافت؟ خدا گفت: آن را در خواسته هایت جستجو کن و از من بخواه تا به تو بدهم ... با خود فکر کرد و فکر کرد، گفت: اگر خانه ای بزرگ داشتم بی گمان خوشبخت بودم، خداوند به او داد گفت: اگر پول فراوان داشتم یقینا خوشبخت ترین مردم بودم، خداوند به او داد، اگر ... اگر ... و اگر ... اینک همه چیز داشت اما هنوز خوشبخت نبود، از خدا پرسید: حالا همه چیز دارم اما باز هم خوشبختی را نیافتم. خداوند گفت: باز هم بخواه، گفت: چه بخواهم؟ هرآنچه را که هست دارم! گفت: بخواه که دوست بداری، بخواه که دیگران را کمک کنی، بخواه که هر چه را داری با مردم قسمت کنی. و او دوست داشت و کمک کرد و در کمال تعجب دید لبخندی را که بر لبها می نشیند، و نگاه های سرشار از سپاس به او لذت می بخشد. رو به آسمان کرد و گفت: خدایا خوشبختی اینجاست، در نگاه و لبخند دیگران ...

عشق مرده

شب داشتم توی خیابان های شهر عشق قدم می زدم گذارم افتاد به قبرستان عشق خیلی تعجب کردم تا چشم کار می کرد قبر بود . پیش خودم گفتم یعنی این قدر قلب شکسته وجود داره ؟؟ همین طور که می رفتم متوجه یک دل شدم انگار تازه خاک شده بود . جلو رفتم و دیدم روی سنگ قبر چند تا برگ افتاده کنار قبر نشستم و براش دعا کردم وقتی برگ ها را کنار زدم دیدم .... اون دل همون کسی بود که باعث شده بود دل من خیلی وقت پیش ها بمیره .

جهنم

در قرون وسطی کشیشان، بهشت را به مردم می فروختند و مردمان نادان هم با پرداخت پول، قسمتی از بهشت را از آن خود می کردند. فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می برد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زد. به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت: - قیمت جهنم چقدره؟ کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟! مرد دانا گفت: بله جهنم. کشیش بدون هیچ فکری گفت: 3 سکه مرد فوری مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهید. کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت: سند جهنم مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد. به میدان شهر رفت و فریاد زد: - ای مردم! من تمام جهنم را خریدم و این هم سند آن است. دیگر لازم نیست بهشت را بخرید چون من هیچ کسی را داخل جهنم راه نمی دهم. اسم ان مرد، کشیش مارتین لوتر بود

داستان قلب

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم
تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی…شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…

چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..!
دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:

سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)

...........

.......

...

..

.

دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..
آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد..و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم.

مطلب آموزنده


بار اول با معذرت خواهی

بار دوم با گریه

بار سوم با ریختن غرورت نگهش داری !

ولی بار چهارم...

دیگه نمیشه و نباید کاری بکنی!

چون حتی اگه بمونه باز موقتیه !

یعنی کسی که دلش با تو نباشه و بخواد بره...میره!

بفهــــــــــم ! پس فقط برو کنار و بهش بگو : خـــــــداحــافظ .

بیشترش دیگه نمی‌ارزه باور کن

رفاقت

هر وقت تنها شدی ستاره هارو بشمار.


 اگه کم اومد قطره های بارونو بشمار.


 اگه بند اومد رو رفاقت من حساب کن


 که نه کم میاد، نه بند میاد!

تنها تر

یاد گرفتم که عشق با تمام عظمتش 3-2 ماه بیشتر زنده نیست


 یاد گرفتم که عشق یعنی فاصله


 و فاصله یعنی 2 خط موازی که هیچگاه به هم نمی رسند


 یاد گرفتم در عشق هیچکس به اندازه خودت وفادار نیست


 و یاد گرفتم هر چه عاشق تری 


 تنهاتری