خسته .هستم .فردا. نگاهت. را برایم. پست. کن
یک. بغل. حال .و هوایت. را برایم. پست. کن
گوشم. از آواز .غمگین. سکوت .شب.. پراست
لطفا آن. لحن صدایت. را برایم پست. کن(کلبه عشق)
..
..
..
سایه ام......... امشب . ز تنهایی . مرا .همراه . نیست!!!! //* گر. در این خلوت. بمیرم. هیچ کس . آگاه نیست!!!/ /* من. دراین دنیا. به جز سایه. ندارم. همدمی .// *این رفیق نیمه. راه هم گاه .هست و گاه نیست.
..
..
..
غربت.....: آن نیست که تنها باشی!!!// *، فارغ. از فتنه .فردا باشی !!//*، غربت. آن است که. چون .قطره ی. آب در پی دریا. باشی.!!//* غربت. آن است. که مثل .من و دل در. میان .همه کس. یکه. و تنها باشی.(کلبه عشق)
..
..
..
گر بدانم نیستی غمی نیست ز تنهایی …. اینکه هستی و تنهایم غم دارم.(کلبه عشق)
.
.
.
باتو بودن همیشه پرمعناست / بی تو روحم گرفته و تنهاست / باتو یک کاسه آب یک دریاست / بی تو دردم به وسعت صحراست.
.(کلبه عشق)
.
.
دلی بستم به آن عهدی که بستی ، تو آخر هردو را باهم شکستی.(کلبه عشق)
.
.
.
اگه یه وقت توپت افتاد خونه همسایه اونم پارش کرد اصلا ناراحت نباش چون هنوز یه رفیق داری که حاضره دلشو بندازه زیرپات تا باهاش بازی کنی-(کلبه عشق)
.
.
.
دلم تنگه برای گریه کردن ، کجاست مادر کجاست گهواره من؟ نگو بزرگ شدم نگو گریه به من نمیاد! بیا نوازشم کن دلم آغوش بی دغدغه میخواد ، کجاست مریم ناجی اون مریم پاک؟ چرا به یاد این شکسته دل نیست؟(کلبه عشق)
.
.
.
به حق اون خداوندی که یکتاست ، وجودش باعث گرمی دلهاست. دلم در عاشقی به قد دریاست ولیکن مثل دریا تک و تنهاست.(کلبه عشق)
.
.
.
نگران نبودنت نباش نفرینت نمیکنم! همینکه دیگر جایت در دعاهایم خالیست برایم کافیست!(کلبه عشق)
.
.
.
ای که از اول جاده به سکوت شدی گرفتار / منو از خاطره کم کن خدانگهدار.(کلبه عشق)
.
.
.
میروم شاید کمی حال شما بهتر شود ، میگذارم با خیالت روزگارم سرشود.(کلبه عشق)
.
.
.
گاهی با دویدن برای رسیدن به کسی دیگر نفسی برای ماندن درکنار او باقی نخوهد ماند.(کلبه عشق)
.
.
.
هر شب زغم عشق تو من خواب ندارم / فکر دل من کن که دگر تاب ندارم / بس گریه نمودم ز فراق غم عشقت / چشمم به زبان آمد و گفت اشک ندارم.(کلبه عشق)
.
.
.
نگاه ساکت مردم به روی صورتم دزدانه می افتد ، همه گویند عجب شاداست ، عجب خندان دل مردم چه میداند که من دنیایی از اشکم.(کلبه عشق)
.
.
.
برای چشمهایم نماز باران بخوان….! بغض کرده ، ابریست اما نمیبارد.(کلبه عشق)
.
.
.
بنازم عزت اشکی که ریزد برکویر دل ، ولی آخر سوزد دل چو دارد راز دلتنگی.(کلبه عشق)
.
.
.
پیمان بشکستی و تو پیوندی بریدی/ آخر مگر از من چه شنیدی و چه دیدی؟ گفتی که به بالین من آیی دم رفتن / خوش آمدی ای دوست ولی دیر رسیدی؟(کلبه عشق)
.
.
.
روزگارم را سیه کردند و میگویند شب است / آتشی برجانم افروختند میگویند تب است.(کلبه عشق)
.
.
.
دلم تنگ است این شبها ، یقین دارم که میدانی ، صدای غربت من را از احساسم تو میخوانی / شدم از درد و تنهایی گل پژمرده و غمگین / ببار ای ابر پایئزی که دردم را تو میدانی / میان دوزخ عشقت پریشان و گرفتارم چرا ای مرک عشقم چنین آهسته میرانی.(کلبه عشق)
.
.
.
عزیزم زندگی همیشه بهار نیست .. گاه ابر سایه نمناکش رو برسر بهترینها میکشه!! پس ای گل قشنگم اگر روزی این قطعه را خواندی و دیدی که نیستم قطره اشکی برای دل شکستم بریز!!!(کلبه عشق)
.
.
.
من پذیرفتم شکست خویش را، پندهای عقل دوراندیش را، من پذیرفتم که عشق افسانه است. میروم از رفتن من شاد باش، از عذاب دیدنم آزاد باش، چون که تو تنهاتر از من میروی، آرزو دارم تو هم عاشق شوی، آرزو دارم بفهمی درد را، معنی برخوردهای سرد را….(کلبه عشق)
.
.
.
خدایا کفر نمی گویم ، پریشانم چه می خواهی تو از جانم ، مرابی آنکه خودخواهم اسیر زندگی کردی ، خداوندا تو مسئولی خداوندا تو تنهایی و من تنها ، تو یکتایی و بی همتا ، و لیکن من نه یکتایم ، نه بی همتا فقط تنهای تنهایم…(کلبه عشق)
.
.
.
جدایی را نمیخواستم خداکرد نمیدانم کدام نامرد دعا کرد بسوزد انکه غربت را بنا کرد مرا از تو تورا از من جدا کرد.(کلبه عشق)
.
.
.
.
عمرمن غارت شدوغارتگرازمن دورشد_من صبوری کردموغارتگرم مغرورشد(کلبه عشق)
.
.
.
یکئ امدتولحظه هام خاطرهاشوپس گرفت ،امانمیدونست دلم باخنده هاش نفس گرفت.
یکئ امدتوزندگیم روقلب خسته ام پاگذاشت،رفت
ونگاه سردشوتوقعرقلبم جاگذاشت.،یکئ امد بانگاش زدو دل منو شکست،بااین همه بئ مهرئ هاش بازم دلم به پاش نشست.م دلم به پاش نشست(کلبه عشق)
.
.
.
کسی دیگر نمیگیرد سراغ خانه ما را / به سختی جغد پیدا میکند ویرانه ما را
از آن شادم که غم پیوسته می آید به بالینم / از آن ترسم که غم هم گم کند ویرانه ما را(کلبه عشق)
.
.
با یه قامت شکسته ، با نگاهی مات و خسته / سرشو برده تو شونش ، یه نفر تنها نشسته
توی تنهاییش یه درده ، جای پای قلبی سرده / گل سرخی بوده اما ، دیگه پژمرده و زرده
فارغ از دیروز و فرداش ، غرقه تو دریای درداش / حسرتش یه عشق نابه ، که وفا کنه به عهداش(کلبه عشق)
.
.
عزیز ! یادی بکن از یار خسته / غبار دوریت بر من نشسته
دگر تیری نزن بالی ندارم/ وجودم از غمت در هم شکسته(کلبه عشق)
.
.
غم هجران تو را چاره و درمان چه کنم ؟ / همه روز و همه شب دیده ی گریان چه کنم ؟
ای که آرامش جان در گروی روی تو بود / رفتی و بی تو بر این حال پریشان چه کنم ؟
تن من نی شد و شد نغمه ی دل بی تو حزین / وای بر من تو بگو بـا نی نـالان چه کنم ؟
کس ندانست چه بگذشت میان من و تو / بی تو در انجمن این همه نادان چه کنم ؟(کلبه عشق)
.
.
تا بشکند امروز طلسمم برخیز / تا غصه جدا شود از اسمم برخیز !
این جسم ندارد آرزویی جز خاک / ای روح ! به احترام جسمم برخیز !(کلبه عشق)
.
.
آهم که هزار شعله در بردارد / صد سلسله کوه را ز جا بردارد
من رعدم و میترسم اگر آه کشم / سرتاسر آسمان ترک بردارد(کلبه عشق)
.
.
هیچ نمی گویم !!!
دارم که بگویم ، اما نباید گفت !!! شاید این سکوت زیباتر است(کلبه عشق)
.
.
صدبار به سنگ ، کینه بستند مرا / از خویش غریبانه گسستند مرا
گفتند همیشه بی ریا باید زیست / آیینه شدم باز شکستند مرا(کلبه عشق)
.
.
گل زیبای محبتت در دلم پژمرده / ز من چیزی نمانده جز تنی آزرده
با خیالت می گذرانم زندگی را / اما چه فایده زندگی هم بی تو مرده(کلبه عشق)
.
.
هرچه باشی نازنین ، ایام خارت می کنند / هر چه باشی سنگدل ، دنیا شکارت می کند
هر چه باشی با لب خندان میان دیگران / عاقبت دست طبیعت ، اشک بارت می کند(کلبه عشق)
.
.
چه کردی با دل من نازنینم / که هر تا سحر اندوهگینم ؟
مرا دعوت بکن در باغ چشمت / که از باغ تو لبخندی بچینم(کلبه عشق)
.
.
تا گریه طلسم درد را میشکند / دل حرمت آه سرد را میشکند
دریای هزار موج طوفان خیز است / اشکی که غرور مرد را میشکند(کلبه عشق)
.
.
دلم دریاچه اندوه و درد است / نگاهم کوچک و خاموش و سرد است
ببین این لحظه های بی تو بودن / به شهر کوچک قلبم چه کرده است(کلبه عشق)
.
.
دگر گوشی به آغوش درم نیست / صدای آشنای باورم نیست
بغیر از لاشه ی پوشیده دل / درین خانه کسی هم بسترم نیست(کلبه عشق)
.
.
آتشی در دل من شعله بر افروخته بود / دیده گر آب نمی ریخت دلم سوخته بود(کلبه عشق)
در شهر عشق قدم میزدم گذرم افتاد به قبرستان قلب ها خیلی تعجب کردم!! تا چشم کار میکرد قبر بود! پیش خود گفتم یعنی اینقدر قلب شکسته وجود دارد؟! یکدفعه متوجه قلبی شدم که تازه خاک شده بود جلو رفتم برگ های روی قبر را کنار زدم تا برایش دعا کنم....... واااااااااای چه میدیدم؟؟؟!!!!! باورم نمیشد........ ان قلب همان کسی هست که چند وقت پیش قلب مرا شکسته بود
سخت آشفته و غمگین بودم…
به خودم می گفتم:
بچه ها تنبل و بد اخلاقند
دست کم می گیرند
درس و مشق خود را…
باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم
و نخندم اصلا
تا بترسند از من
و حسابی ببرند…
خط کشی آوردم،
در هوا چرخاندم...
چشم ها در پی چوب، هر طرف می غلطید
مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید!
اولی کامل بود،
دومی بدخط بود
بر سرش داد زدم...
سومی می لرزید...
خوب، گیر آوردم !!!
صید در دام افتاد
و به چنگ آمد زود...
دفتر مشق حسن گم شده بود
این طرف،
آنطرف، نیمکتش را می گشت
تو کجایی بچه؟
بله آقا، اینجا
همچنان می لرزید...
” پاک تنبل شده ای بچه بد ”
" به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"
” ما نوشتیم آقا ”
بازکن دستت را...
خط کشم بالا رفت، خواستم بر کف دستش بزنم
او تقلا می کرد
چون نگاهش کردم
ناله سختی کرد...
گوشه ی صورت او قرمز شد
هق هقی کردو سپس ساکت شد...
همچنان می گریید...
مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله
ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد
زیر یک میز،کنار دیوار،
دفتری پیدا کرد…
گفت: آقا ایناهاش،
دفتر مشق حسن
چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود
غرق در شرم و خجالت گشتم
جای آن چوب ستم، بر دلم آتش زده بود
سرخی گونه او، به کبودی گروید…
صبح فردا دیدم
که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر
سوی من می آیند...
خجل و دل نگران،
منتظر ماندم من
تا که حرفی بزنند
شکوه ای یا گله ای،
یا که دعوا شاید
سخت در اندیشه ی آنان بودم
پدرش بعدِ سلام،
گفت: ” لطفی بکنید،
و حسن را بسپارید به ما ”
گفتمش، چی شده آقا رحمان؟
گفت: این خنگ خدا
وقتی از مدرسه بر می گشته
به زمین افتاده
بچه ی سر به هوا،
یا که دعوا کرده
قصه ای ساخته است
زیر ابرو وکنار چشمش،
متورم شده است
درد سختی دارد،
می بریمش دکتر
با اجازه آقا…
چشمم افتاد به چشم کودک...
غرق اندوه و تاثر گشتم
منِ شرمنده معلم بودم
لیک آن کودک خرد و کوچک
این چنین درس بزرگی می داد
بی کتاب و دفتر…
من چه کوچک بودم
او چه اندازه بزرگ
به پدر نیز نگفت
آن چه من از سر خشم، به سرش آوردم
عیب کار از خود من بود و نمی دانستم
من از آن روز معلم شده ام…
او به من یاد بداد درس زیبایی را...
که به هنگامه ی خشم
نه به دل تصمیمی
نه به لب دستوری
نه کنم تنبیهی
یا چرا اصلا من
عصبانی باشم
با محبت شاید،
گرهی بگشایم
با خشونت هرگز...
با خشونت هرگز...
با خشونت هرگز...
« چه می کنی؟ چه می کنی؟
در این پلید دخمه ها، سیاهها، کبودها، بخارها و دودها؟ ببین چه تیشه می زنی به ریشه ی جوانیت، به عمر و زندگانیت. به هستیت، جوانیت. تبه شدی و مردنی، به گور کن سپردنی، چه می کنی؟ چه می کنی؟» - « چه می کنم؟ بیا ببین که چون یلان تهمتن، چه سان نبرد می کنم. اجاق این شراره را که سوزد و گدازدم، چو آتش وجود خود، خموش و سرد می کنم. که بود و کیست دشمنم؟ یگانه دشمن جهان. هم آشکار، هم نهان. همان روان بی امان، زمان، زمان، زمان، زمان. سپاه بی کران او: دقیقه ها و لحظه ها. غروب و بامدادها. گذشته ها و یادها. رفیقها و خویش ها. خراشها و ریشها. سراب نوش و نیشها، فریب شاید و اگر، چو کاشهای کیشها. بسا خسا به جای گل، بسا پسا چو پیشها. دروغهای دستها، چو لافهای مستها؛ به چشمها غبارها، به کارها شکستها. نویدها، درودها. نبودها و بودها. سپاه پهلوان من، به دخمه ها و دامها: پیاله ها و جامها، نگاهها، سکوتها، جویدن بروتها. شرابها و دودها، سیاهها، کبودها. بیا ببین، بیا ببین، چه سان نبرد میکنم شکفته های سبز را چگونه زرد می کنم»
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهان خانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
یادم آید تو به من گفتی : از این عشق حذر کن
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب ، آیینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت با دگران است
تا فراموش کنی ، چندی از این شهر سفر کن
با تو گفتم حذر از عشق ؟ ندانم
سفر از پیش تو ؟ هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی ! من نه رمیدم نه گسستم
باز گفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم. سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم
یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم ، نرمیدم
رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه کنی از آن کوچه گذر هم
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم...
نمی خواهم بمیرم ، با که باید گفت ؟
کجا باید صدا سر داد ؟
در زیر کدامین آسمان ،
روی کدامین کوه ؟
که در ذرات هستی رَه بَرَد توفان این اندوه
که از افلاک عالم بگذرد پژواک این فریاد !
کجا باید صدا سر داد ؟
فضا خاموش و درگاه قضا دور است
زمین کر ، آسمان کور است
نمی خواهم بمیرم ، با که باید گفت ؟
اگر زشت و اگر زیبا
اگر دون و اگر والا
من این دنیای فانی را
هزاران بار از آن دنیای باقی دوست تر دارم .
به دوشم گرچه بار غم توانفرساست
وجودم گرچه گردآلود سختی هاست
نمی خواهم از این جا دست بردارم !
تنم در تار و پود عشق انسانهای خوب نازنین بسته است .
دلم با صد هزاران رشته ، با این خلق
با این مهر ، با این ماه
با این خاک با این آب ...
پیوسته است .
مراد از زنده ماندن ، امتداد خورد و خوابم نیست
توان دیدن دنیای ره گم کرده در رنج و عذابم نیست
هوای همنشینی با گل و ساز و شرابم نیست .
جهان بیمار و رنجور است .
دو روزی را که بر بالین این بیمار باید زیست
اگر دردی ز جانش برندارم ناجوانمردی است .
نمی خواهم بمیرم، تا محبت را به انسانها بیاموزم
بمانم تا عدالت را برافرازم ، بیفروزم
خرد را ، مهر را تا جاودان بر تخت بنشانم
به پیش پای فرداهای بهتر گل برافشانم
چه فردائی ، چه دنیائی !
جهان سرشار از عشق و گل و موسیقی و نور است ...
نمی خواهم بمیرم ، ای خدا !
ای آسمان !
ای شب !
نمی خواهم
نمی خواهم
نمی خواهم
مگر زور است ؟
• این روزها جای خالی ” تـو ” را با عروسکی پر می کنم...همانند توست مرا ” دوست ندارد ”...احساس ندارد! اما هر چه هست ” دل شکستن ” بلد نیست . . .
• “ حوا ” که باشی بعضی ها “ هوا ” برشان می دارد که “ آدمند”!
• سلام مرا به وجدانت برسان و اگر بیدار بود بپرس چگونه شبها را آسوده می خوابد...؟
• نبودنت هستیمو نابود میکرد ولی حالا بودنت... میشه نباشی؟!
• هیچ وقت ، اگه تو رو با کس دیگه ببینم حسودی نمی کنم...! آخه مامانم یادم داده اسباب بازی هامو بدم به بدبخت بیچاره ها!
• تو را من “ تو” کردم، وگرنه “ او ” هم زیادت است. پس اینقدر برایم، شما، شما نکن...!
• رفته ای؟! بعضی ها بهش میگن قسمت... اما من تازگیها بهش میگم به درک...
• یه زمانی می گفتن از تو چشماش میشه فهمید راست میگه یا دروغ... اما حالا دیگه اینقدر توانمند شدن بعضیا که با چشمشونم دروغ میگن !
• آنان که “ عوض ” شدنشان بعید است، “عوضی” شدنشان قطعی است... شک نکن!
• وقتی به عقب بر میگردی؛ متوجه میشی که جـــای بعضیا، الان که تو زندگیت خالی نیست هیـــچ... اون موقعشم زیادی بوده...!
• این روزا باید دشمناتو فراموش کنی ! تنها کسی که می تونه تو رو به خاک سیاه بشونه یک دوست کاملاً مورد اعتماده...
• کاش نارو هم مثل لایک زدن بود! میــزدم میزدی، نمیــزدم نمیزدی...
• تقصیر خودمونه! بعضی ها عددی نبودند و ما آنها را به توان رساندیم!
• گاﻫﯽ ﺷﺎﯾﺪ ﻻﺯﻡ ﺑﺎﺷﺪ ﺍﺯ ﯾﺎﺩ ﺑﺒﺮﯾﻢ، ﯾﺎﺩ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺁﻧﻬﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻧﺒﻮﺩﻧﺸﺎن ﺑﻮﺩﻧﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ!
• حرف زدن با تو از عشق، انگار که آب دادن به گلهای پلاستیکی است …
• بعضی ها هستن وقتی به ما میرسن با کلی اعتماد به نفس میگن “من با بقیه فرق دارم و مثل همه نیستم”، بعد معلوم میشه تنها فرقشون اینه که از بقیه خیلی بدترن!!!
• علت سقوط ناگهانی من از چشم هایت را فقط باید در جعبه سیاه دلت جستجو کرد…
• تقصیر برگ ها نیست، آدم ها همینند! نفس می دهی، لهت می کنند…
• بی نمک ترین مکان جهان احتمالا “دست من” است!
• من و تو شباهت های متفاوتی باهم داریم:
• دوستت دارم هایت را پس میدهم، بر دلم سنگینی میکند این همه دروغ!
• گاهی وقتی کسی از زندگیتان می رود دارد به شما لطف می کند؛ او فضایی خالی
به جا میگذارد برای کسی که لیـــــــاقــــــت آنجا بودن را داشته باشد…
• خودت رو صد در صد خرج کسی نکن که فقط تا ده بلده بشماره…!
• بعضی از آدمها همونقدر که آرزوی قشنگی ان؛ واقعیت وحشتناکیم هستند…
• یکرنگ که باشی، زود چشمشان را میزنی …
خسته می شوند از رنگ تکراریت، این روزها دوره ی رنگین کمان هاست…
• اگر میبینی هنوز تنهام، به خاطر عشق تو نیست… من فقط میترسم ؛ میترسم همه مثل تو باشند…
• یه وقتایی یه کسایی رو تو زندگیمون راه میدیم که مامان باباهاشون تو خونه به زور راشون میدادن!
• یکی از اشتباهات زندگی ، آدم حساب کردن اونایی که آدم نبودن، هنوز هم نشدن، بعدا هم نمیشن!
• عجب طعم گسی دارد دروغ هایت! وقتی به خورد گوش هایم میرود ، تمام ذهنم را جمع می کند…
دلم فقط یه جزیره می خواد.چون به تنهایی عادت کردم.می خوام توی یه
جزیره باشم که سقفش آسمون باشه.دوست دارم وقتی دلم می گیره
سرمو رو شونه ی خاک بزارم.دوست دارم سکوت همدمم باشه.
دوست دارم وقتی آسمون ابری می شه فقط من باشم و دلم و خدا.
دوست دارم زیر بارون اونقدر بمونم تا رنگ دلم عوض بشه!!!
شاید این طوری رنگ بد رنگ بی کسی رفت و دیگه برنگشت.....
دخترک شانزده
ساله بود که برای اولین بارعاشقپسر
شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر
خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز
این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می
کرد.
در
آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن
ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر
می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می
انداخت. دختر با دیدن پیکربرازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری
با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.
دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه
داشت ووقتی لبخند می
زد، چشمانشبه باریکی یک خط
می شد.
در
۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی
بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست
پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به
شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین
بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها
می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به
یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود.
در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر
درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را
کوتاه نکرد.
دختر
بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر
در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر
مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و
پنج سالگی ازدانشگاه فارغ
التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که
پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر
کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره
شاد و خوشبختعروس و دامادچشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی
بنوشد، مست شد.
زندگی
ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش
ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت:
فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا
تا کرد.
ده سال بعد، روزی
دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حالورشکستگی است.
همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار
نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر
حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمامپس اندازشدر آن بود در دست
پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و
گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن
پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این
سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و
خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر
همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت
طولانی به او نگاه کرد و در آخرلبخند زد.
چند ماه بعد، پسر
دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی
اش نرفت.
مدتی
بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک
ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش،
پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن
را برای مننگهدارید؟
پسر پذیرفت و
دختر با لبخند آرامش جان سپرد.
گفتم:میری؟
گفت:آره
گفتم:منم بیام؟
گفت:جایی که من میرم جای 2 نفره نه 3 نفر
گفتم:برمی گردی؟
فقط خندید.....
اشک توی چشمام حلقه زد
سرمو پایین انداختم
دستشو زیر چونم گذاشت و سرمو بالا آورد
گفت:میری؟
گفتم:آره
گفت:منم بیام؟
گفتم:جایی که من میرم جای1 نفره نه 2 نفر
گفت:برمی گردی؟
گفتم:جایی که میرم راه برگشت نداره
من رفتم اونم رفت
ولی
اون مدتهاست که برگشته
وبا اشک چشماش
خاک مزارمو شستشو میده .