دلنوشته ها

دلنوشته ها

از دل نوشته هایم ساده نگذر به یاد داشته باش این « دل نــوشــته » ها را یک « دل » نوشته ...!
دلنوشته ها

دلنوشته ها

از دل نوشته هایم ساده نگذر به یاد داشته باش این « دل نــوشــته » ها را یک « دل » نوشته ...!

هوس

عاشق هوس های عاشقانه ام

دست هایت را به من بده

به جهنم که مرا به جهنم میبرند به خاطر عشقبازی با تو !!!

تو خود بهشتی.....


....................

ای که بی تو خودمو تک و تنها میبینم

هر جا که پا میزارم تورو اونجا میبینم

یادتو هرجا که هستم با منه داره عمره منو آتیش میزنه

تو برام خورشید بودی توی این دنیای سرد

گونه های خیسمو دستای تو پاک میکرد

حالا اون دستا کجاس اون دوتا دستای خوب

چرا بیصدا شده لب قصه های خوب

من که باور ندارم اون همه خاطره مرد

عاشق آسمونا پشت یک پنجره مرد

آسمون سنگی شده خدا انگار خوابیده

انگار از اون بالاها گریه هامو ندیده

یادتو هرجا که هستم با منه داره عمره منو آتیش میزنه


به سلامتی

بــه سلامتـــــی اونـــی کــه بــرای داشتنـــش لازم نیــــست ....

بــا سیــاســت بــاشـــی و نقـــــش بـــــازی کنـــــــی....

همیـــــن کــــه یــک رنـــگ بــاشــــی و خـــــودت کافیــــه...


دلتنگی


همیشه هر گاه دلتنگت میشوم ، مینشینم در گوشه ای و اشک میریزم

آن لحظه آرزو میکنم که باشی در کنارم ،

بنشینی بر روی پاهایم و آهسته در گوشم بگویی که دوستت دارم

کاش بیاید آن روز ، کاش تبدیل شود به حقیقت آن آرزو ،

تا لبخند عاشقی بر روی لبانم بنشیند ،  

تا کی دلم در غم دوری ات، به انتظار بنشیند!

ببین خورشید را ،در حال غروب است ، نمیدانم ،میدانی اینجا که نشسته ام  

چقدر سوت و کور است !؟

نیستی اینجا که اینگونه سرد و بی روح است ،

نیستی در کنارم که دلم تنها و پر از غصه، در این لحظه ی غروب است

هیچ است این دل بی تو ، تمام است لحظه های شادی بی تو،

بگیر دست مرا با آن دستان مهربانت،  

به تو نیاز دارم همیشه و همه جا، به آن دل مهربانت

هستم تا هستی در این دنیای خاموش ،

نمیشوی ، حتی یک لحظه نیز از یاد من فراموش!

ندیدم تا به حال عشق و صداقت را جز از دل تو،

ندیدم تا به حال مهربانی و وفا را جز از قلب مهربان تو،

ندیدم یک قلب پاک را جز قلب درخشان تو تا به حال،

بیا تا ثابت کنیم به همه معنای یک عشق ماندگار!

برمیگردیم به سر خط ، دلتنگی مرا دیوانه میکند تا آخر خط ،

گفتم تا گفته باشم درد دلم را به تو ، یکی که بیشتر نیست در این دنیا دیوانه ی تو!

 

 

این چشمها

می گفت با غرور
 این چشمها که ریخته در چشم های تو
 گردنگاه را
این چشمها که سوخته در این شکیب تلخ
 رنج سیاه را
 این چشمها که روزنه آفتاب را
بگشوده در برابر شام سیاه تو
 خون ثواب را
 کرده روانه در رگ روح تباه تو
 این چشمها که رنگ نهاده به قعر رنگ
این چشمها که شور نشانده به ژرف شوق
 این چشمها که نغمه نهاده بنای چنگ
 از برگ های سبز که در آبها دوند
از قطره های آب که از صخره ها چکند
از بوسه ها که در ته لب ها فرو روند
از رنگ
از سرود
 از بود از نبود
 از هر چه بود و هست
از هر چه هست و نیست
 زیباترند ، نیست ؟
 من در جواب او
بستم به پای خسته ی لب ، دست خنده را
 برداشتم نگاه ز چشم پر آتشش
 گفتم
دریغ و درد
 کو داوری که شعله زند بر طلسم سرد
 کوبم به روی بی بی چشم سیاه تو
 تک خال شعر مرا
گویم ‚ کدام یک ؟
 این چشمهای تو
 این شعرهای من

وفادار

پسر : ضعیفه! دلمون برات تنگ شده بود...اومدیم زیارتت کنیم!
دختر : تو باز دوباره گفتی ضعیفه؟؟؟
پسر : خوب... «منزل» بگم چطوره !؟
دختر : واااای... از دست تو!!!
پ: باشه... باشه...ببخشید «ویکتوریا» خوبه ؟

... د: اه... اصلا باهات قهرم.
پ: باشه بابا... تو «عزیز منی»، خوب شد؟... آَشتی؟
د: آشتی، راستی... گفتی دلت چی شده بود؟
پ: دلم ...!؟ آها یه کم می پیچه...! از دیشب تا حالا .
د: ... واقعا که...!!!

پ: خوب چیه... نمیگم... مریضم اصلا... خوبه!؟
د: لوووووووس...
پ: ای بابا... ضعیفه! این نوبه اگه قهر کنی، دیگه نازکش نداری ها !
د: بازم گفتی این کلمه رو...!؟؟؟
پ: خوب تقصیر خودته...! میدونی که من اونایی رو که دوست دارم اذیت می کنم... هی
نقطه ضعف میدی دست من!
د: من از دست تو چی کار کنم...
پ: شکر خدا...! ، دلم هم پیچ میخورد چون تو تب و تاب ملاقات تو بود...؛ لیلی قرن
بیست و یکم من!!!
د: چه دل قشنگی داری تو... چقدر به سادگی دلت حسودیم می شه.
پ: صفای وجودت خانوم .
د: می دونی! دلم تنگه... برای پیاده روی هامون... برای سرک کشیدن توی مغازه های
کتاب
فروشی و ورق زدن کتابها... برای بوی کاغذ نو... برای شونهبه شونه ات راه رفتن و
دیدن نگاه
حسرت بار بقیه... آخه هیچ زنی، که مردی مثل مرد من نداره!
پ: می دونم... میدونم... دل منم تنگه... برای دیدن آسمون تو چشمای تو، برای
بستنیهای
شاتوتی که با هم می خوردیم... برای خونه ای که توی خیال ساخته بودیم و من مردش
بودم...!
د: یادته همیشه به من میگفتی «خاتون»؟
پ: آره... یادمه، آخه تو منو یاد دخترهای ابرو کمون قجری می انداختی!
د: آخ چه روزهایی بودن... ، چقدر دلم هوای دستای مردونه ات رو کرده... وقتی توی
دستام گره می خوردن... مجنون من.
پ: ...
د: چت شد؟ چرا چیزی نمی گی ؟
پ: ......
د: نگاه کن ببینم...! منو نگاه کن...
پ: .........
د: الهی من بمیرم...، چشمات چرا نمناک شده... فدای تو بشم...
پ: خدا ن... (گریه)
د: چرا گریه می کنی...؟؟؟
پ: چرا نکنم...؟! ها!!!؟
د: گریه نکن... من دوست ندارم مرد من گریه کنه... جلوی این همه آدم... بخند
دیگه...، بخند...
زود باش بخند.
پ: وقتی دستاتو کم دارم چه جوری بخندم... کی اشکاموکنار بزنه که گریه نکنم ؟
د: بخند... وگرنه منم گریه می کنما .
پ: باشه... باشه... تسلیم. گریه نمی کنم... ولی نمیتونم بخندم .
د: آفرین ، حالا بگو برام کادوی ولنتاین چی خریدی؟
پ : تو که می دونی... من از این لوس بازی ها خوشم نمیاد... ولی امسال برات کادوی
خوب آوردم.
د:چی...؟ زود باش بگو دیگه... آب از لب و لوچه ام آویزون شد.
پ: ...
د: باز دوباره ساکت شدی...!؟؟؟
پ: برات... کادددووو...(هق هق گریه)... برایت یک دسته گل رُز!،
یک شیشه گلاب!
و یک بغض طولانی آوردم...!
تک عروس گورستان!
پنج شنبه ها دیگه بدون تو خیابونها صفایی نداره...!
اینجا کنار خانه ی ابدیتت می نشینم و فاتحه می خوانم.
نه... اشک و فاتحه
نه... اشک و دلتنگی و فاتحه
نه... اشک و دلتنگی و فاتحه... و مرور خاطرات نه چنداندور...
امان... خاتون من!!!تو خیلی وقته که...
آرام بخواب بانوی کوچ کرده ی من....
دیگر نگران قرصهای نخورده ام... لباس اتو نکشیده ام و صورت پف کرده از بیخوابیم
نباش...!
نگران خیره شدن مردم به اشکهای من هم نباش...!
بعد از تو دیگر مرد نیستم اگر بخندم...

اینه

آینه پرسیدکه چرادیر کرده است؟         نکنددل دیگری اورا اسیرکرده است؟ 

 خندیدموگفتم او فقط اسیرمن است.      تنها دقایقی چندتأخیر کرده است. 

گفتم امروز هوا سردبوده است شاید    موعدقرارتغییرکرده است. 

خندیدبه سادگیم و آینه گفت:              احساس پاک تورازنجیر کرده است. 

گفتم ازعشق من چنین سخن نگو         گفت خوابی سالها دیرکرده است. 

 در آینه به خودنگاه میکنم آه              عشق توعجیب مراپیر کرده است. 

 راست گفت آینه که منتظرنباش          او برای همیشه دیرکرده است.

سلام مبعث


سلام بر مبعث، بهاری‏ترین فصل گیتی!
سلام بر مبعث، فصل شکفتن گل سرسبد بوستان رسالت!
سلام بر مبعث؛ نوید تزکیه انسان‏های شایسته از زشتی‏ها.
سلام بر مبعث؛ روزی که گل‏های ایمان در گلستان جان انسان شکوفا شد!
سلام بر مبعث، نوید وحدت حق‏طلبان جهان از خاستگاه وحی!
سلام بر مبعث، پیام خیزش انسان، از خاک تا افلاک!
سلام بر مبعث، انفجار نور و ظهور همه ارزش‏ها در صحنه حیات بشر!
سلام بر مبعث، جشن بزرگ ستم‏دیدگان و بی‏یاوران!
سلام بر مبعث، جاری کننده چشمه ایمان و عدالت در کویر خشک زمین!
سلام بر مبعث، پایه‏گذار حکومت صالحان در عرصه خاک!

سر بعثت

پرده از دیده اگر دست خدا بردارد

دیده بیند که خدا هم غم حیدر دارد

دل اگر چشم خدا بین بخرد از بازار

فاش بیند که خدا یوسف دیگر دارد

سر اگر شور دگر از سر خود باز کند

فکرش آن است که دلشوره ی کو ثر دارد

دل عشاق اگر عارف لولاک شود

تازه فهمد که خدا از چه پیمبر دارد

با رسولان اولوالعزم و رسولان مبین

گر اوالامر نیاید ره ابتر دارد

بی علی ذره ای از سوی نبی معجزه نیست

ورنه در ندبه سخن از شجر واحده نیست

حال عشاق عوض می شود از نام علی

عارف عاشفته الله شود از کام علی

مصطفی می شود انذار به ان لم تفعل

گر به خم کام نگیرد ز لب جام علی

کاتب وحی اگر غیر علی هست بگو

وحی منزل به نبی می رسد از بام علی

سر بعثت نه که این مرتبه سر ازلی است

که خدا سکه خلقت زده با نام علی

اول و آخر خلقت به علی ختم شود

همه اقدام فلک بسته به اقدام علی

جان پیغمبر اعظم به خدا جان علی است

مومنون سوره ی زیبای محبان علی است

به خلیل آتش اگر برد و سلامش دادند

چونکه شد یار علی اذن قیامش دادند

بس بهم ریخته از عشق علی بود نبی

چون سرازیر شد از غار سلامش دادند

آدم و نوح دو آزاده ی دست علی اند

هر که دنبال علی رفت مقامش دادند

رتبه ی حضرت موسی که کلیم اللهی است

با تولای علی ذکر و کلامش دادند

یا علی داشت به لب حضرت عیسی از مهد

این چنین بود دم گرم به کامش دادند

علی آقای دو دنیاست خدا می داند

کفو او حضرت زهراست خدا می داند

از ازل حافظ  سر ازلی بود علی

روح سر خفی و سر جلی بود علی

غیر زهرا که بود مادر خلقت بخدا

هیچ مخلوق نمی بود ولی بود علی

آن زمانی که پیمبر نه نبی بود و ولی

به دم قدسی لولاک ولی بود علی

در شب روشن معراج به هر غیب و شهود

همره یار به انوار جلی بود علی

آنچه در غار حرا بین چهل روز گذشت

مشق پیغمبر و سرمشق علی بود علی

دین و قر آن به تولای علی می نازد

حکم اسلام به امضای علی می نازد

گره از کار فلک شیعه اگر باز کند

فاش با غیر نبایست که این راز کند

راز ما راز علی عقده گشا ناز علی است

چاره اش هدیه ی جان است اگر ناز کند

ما به دستور علی یاور حزب اللهیم

مرد نیست آن که به کس راز دل ابراز کند

بی علی راه کسی جز به تباهی نرود

که تولای علی این همه اعجاز کند

راه اسلام علی بود و علی هست نه غیر

که محمد به علی بت شکنی ساز کند

طائر قدس دل از پیک ازل می خواند

این قصیده است که ترکیب غزل می خواند

ای دل و روح هراسان شب عید است بیا

زائر ماه خراسان شب عید است بیا

این شب لیله محیاست که دل زنده شود

شب میلادی قرآن شب عید است بیا

کنج ایوان طلا یکشبه بیتوته خوش است

ای دل یکشبه مهمان شب عید است بیا

صحن قدس است مهیّای نماز پرواز

طائر روضه ی رضوان، شب عید است بیا

دیده از پنجره فو لاد نمی گیرد چشم

که شب حاجت و غفران شب عید است بیا

شب رحمت شب دیدار شب یار خوش است

شب احیا شب دلبر شب دلدار خوش است

سروده محمود ژولیده

تازه تر از نفس

انس اگر حکم براند به سخن حاجت نیست

دیده اگر بوسه بلد شد به دهن حاجت نیست

این که گویند من و او به یکی پیرهنیم

عین حق است و لیکن به بدن حاجت نیست

کفن من به جزا پرچم صلح من و تو ست

ورنه آنقدر که گویی به کفن حاجت نیست

از همین دور به یک ناله طو افت کردم

دل چو احرام فغان بست به تن حاجت نیست

دل مگو پاره ی خون است که در دست شماست

با دل ما به عقیقی زیمن حاجت نیست

تو وکیل منی ای دادرس جن و بشر

در صف حشر چو آیی تو به من حاجت نیست

مست وطناز، سر معرکه باز آمده ای

خون مگر مانده که با تیغ فراز آمده ای

سر پر نشئه ی ما شیشه ی پُر باده ی توست

این هم از لطف تو و حسن خدا داده ی تو ست

من ز یک (اَدَّ بَنی ربّی ِ) تو فهمیدم

خلق جبرئیل امین مشق شب ساده ی تو ست

درس پس می دهد این طوطی آئینه پرست

من یقین کرده ام این مرغ فرستاده ی توست

کار با ذات ندارم سخن از اسم چو شد

من یقین کرده ام (الله )عمو زاده ی توست

گردن جام نوشتند گناهی که مراست

این هم از خاصیت ساغر آماده ی توست

تو خداوند منی جان خدا هیچ مگو

تو خود بوالحسنی جان خدا هیچ مگو

وصف قد تو محالی است که من می دانم

سرو، پیش تو نهالی است که من می دانم

ختم بر خیر شود گردن آهوی نظر

ابرویت تیغ قتالی است که من می دانم

امر کردی که تقیه ز سیاهی بکند

ورنه خورشید بلالی است که من می دانم

تو لبش بوسی و او پای به دوش تو زند

این علی مرد کمالی است که من می دانم

آمده تا که مروری کند از درس ازل

وحی جبرئیل سئوالی است که من میدانم

پدر خاک چو گفتند به داماد رسول

نه فلک چرخ سفالی است که من می دانم

هر کجا هست دم از شیر خدا باید زد

چون به دخت تو جلالی است که من می دانم

 غرض از هر دو جهان قامت بالای تو بود

غرض از خلق علی، خلقت زهرای تو بود

کیستی ای که مرا تازه تر از هر نفسی

 چیستی ای که مرا روشنی پیش و پسی

من به پا بوس تو از راه دراز آمده ام

شب محیاست بده زلف به دستم قبسی

دشمن شیر خدا نیز به پاکی برسد

گر مطهر شود از آب مضاعف نَجَسی

مگرش سامری آواز در آرد ورنه

گاو را حق ندهد منصب صاحب نفسی

یا بزن با دم خود یا به دم تیغ علی

یسَّرَ الله طریقا بِکَ یا ملتَمَسی

تو نبوغ ازلی، طیف خلایق ماتت

انبیا کاسه به دستان صف خیراتت

چشم بد دور، عجب فتنه دوران شده  ای

بر سر معرکه بس ره زن ایمان شده ای

نیمه شب آمده ای دردکشان موی فشان

این چه وقت است که غداره کش جان شده ای

باید امروز رخت سرخ تر از مِی می شد

چون که تو حاصل مستی امامان شد ه ای

سعی در پوشش خود کم بکن ای شمس جلی

بسکه پر نوری، از این فرش نمایان شده ای

امرت از روز ازل برهمگان واجب شد

پاسدار حرمت شخص ابو طالب شد

مست و شبگرد شدم کیست بگیرد مارا

مستحق شررم، کیست دهد صهبا را

دادِ مجنون دل آزاده در آمد که چرا

باز تکرارکنی قافیه لیلا را

با علی غار برو، با دگری غار مرو

محرم خَشیتِ الله مکن ترسارا

نزد گوساله ی قوم تو شرافت دادند

واقفان حَیَوانات، خر عیسا را

چهارده سال اگر داشت علی اعلا

حق نمی داد تو را سروری دلها را

آن که در مهد، تو را خواند زآیاتی چند

بعد از این نیز بر سر دوش تو بلند

چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی

که نبی شد پسر آمنه، ماه عربی

بعثتی کرد که ابلیس طمع کرد به عفو

رحمتی کرد که خاموش شود هر غضبی

بعثتی نیز رسول غم یحیی دارد

جای حیدر شده همراه بر او زِین ِاَبی

خوش رَوی ای پسر فاطمه اما به خدا

طاقت زینب تو نیست کمی بی ادبی

ترسم این بار اگر گوش به خواهر ندهی

خون کند چوب یزیدی ز تو دندان و لبی

چون که جان می دهد امروززتب کردن تو

چه کند زینب تو با سر دور از تن تو

سرود محمد سهرابی