دلنوشته ها

دلنوشته ها

از دل نوشته هایم ساده نگذر به یاد داشته باش این « دل نــوشــته » ها را یک « دل » نوشته ...!
دلنوشته ها

دلنوشته ها

از دل نوشته هایم ساده نگذر به یاد داشته باش این « دل نــوشــته » ها را یک « دل » نوشته ...!

.........................


می گفت با غرور
 این چشمها که ریخته در چشم های تو
 گردنگاه را
این چشمها که سوخته در این شکیب تلخ
 رنج سیاه را
 این چشمها که روزنه آفتاب را
بگشوده در برابر شام سیاه تو
 خون ثواب را
 کرده روانه در رگ روح تباه تو
 این چشمها که رنگ نهاده به قعر رنگ
این چشمها که شور نشانده به ژرف شوق
 این چشمها که نغمه نهاده بنای چنگ
 از برگ های سبز که در آبها دوند
از قطره های آب که از صخره ها چکند
از بوسه ها که در ته لب ها فرو روند
از رنگ
از سرود
 از بود از نبود
 از هر چه بود و هست
از هر چه هست و نیست
 زیباترند ، نیست ؟
 من در جواب او
بستم به پای خسته ی لب ، دست خنده را
 برداشتم نگاه ز چشم پر آتشش
 گفتم
دریغ و درد
 کو داوری که شعله زند بر طلسم سرد
 کوبم به روی بی بی چشم سیاه تو
 تک خال شعر مرا
گویم ‚ کدام یک ؟
 این چشمهای تو
 این شعرهای من

 

چه عاشقانه است


چه عاشقانه است این روزهای ابری

چه عاشقانه است قدم زدن زیر باران غم تنهایی

چه عاشقانه است شکفتن گلهای اقاقیا

چه عاشقانه است قدم زدن در سر زمین عشق

و من

چه عاشقانه زیستن را دوست دارم

عاشقانه لا لایی گفتن را دوست دارم

عاشقانه سرودن را دوست دارم

عاشقانه نوشتن را دوست دارم

عاشقانه اشک ریختن را...

دفتر عاشقانه ی من پر از کلمات زیبا در نثار

بهترین و عاشقانه ترین کسانم...

و من

عاشقانه می گریم...

عاشقانه می خندم...

عاشقانه می نویسم...

و در سکوت تنهایی عاشقانه می میرم...

......................


بعضی وقتا تو دعوا فقط باید نگاه کنی !


سکوت کنی !


فحشاشو بده و بهونه هاشو به جون بخری !



تموم که شد بغلش کنی و اروم در گوشش بگی :


با من نجنگ ، من دوست دارم ♥

هجرت تو


امکان هجرت تو

تراوش می کند،از خطوط مبهم نگاهت

من پیشتر،دیده بودم

جرقه محال ماندنت را

در سایش دستانمان به رفتنت ایمان دارم،

چون ماهی آزاد به جریان آب

نبودنت،

مرا در سطح بزرگ اشکهایم پر از عطش میکند

چقدر سنگین شده اند شانه هایم!

آخر بعد از تو ترازوی تنهایی ام شده اند...


به پایان رسیدیم اما نکردیم آغاز

فرو ریخت پرها نکردیم پرواز

ببخشای ای روشن عشق بر ما ببخشای

ببخشای اگر صبح را ما به مهمانی کوچه دعوت نکردیم

ببخشای اگر روی پیراهن ما نشان عبور سحر نیست

ببخشای ما را اگر از حضور فلق روی فرق صنوبر خبر نیست

نسیمی گیاه سحرگاه را در کمندی فکنده است و تا دشت بیداریش می کشاند

و ما کمتر از آن نسیمیم

در آنسوی دیوار بیمیم

ببخشای ای روشن عشق....بر ما ببخشای

بپایان رسیدیم اما ...نکردیم آغاز

فرو ریخت پرها ....نکردیم پرواز


وقتی می گویم : دیگر به سراغم نیا !

فکر نکن که فراموشت کرده ام ….

یا دیگر دوستت ندارم !

نه ….

من فقط فهمیدم :

وقتی دلت با من نیست ؛

بودنت مشکلی را حل نمی کند ،

تنها دلتنگترم میکند … !

 

تو مقصری، اگر من دیگر " منِ سابق " نیستم

پـس من را به "مـن" نبودن محکوم نکن !

من همـانم .. همان پسر مهربون و صبور . پر از محبت ..

یـادت نمی آید؟

من همانـم

حتی اگر این روزها بویِ بی تفاوتی بدهم ...

نشان عشق


         نشان عشق

ای گه میپرسی نشان عشق چسیت         

                                   عشق چیزی  جز  ظهور مهر  نیست

 عشق یعنی مهر بی چون و چرا                

                                          عشق یعنی کوشش بی ادعا

عشق یعنی مهر بی اما و اگر                          

                                            عشق یعنی رفتن با پای سر

عشق یعنی تپیدن به مهر دوست            

                                      عشق یعنی جان من قربان اوست


مسافرم


مسافرم،

  

مثل تمومه مسافرایی که اومدن و رفتن،

 

سفره ای بسته بر تکه چوبی، میروم سوی دیاری

 

دیاری که از آن جدایم کردند

 

خواهشم اینه ای همسقروقتی به دروازه ی دیارم رسیدم

دستانم را باز کرده واز طابوتم بیرون بگذارید

تا همه بدانند نتوانستم ازین این شهر هیچ سوغاتی به دیارخودببرم

سوغات من اعمالم بود که با خودمیبرم

غرور

آدمـیــزاد....

غـُــرورَش را خیلـی دوستـــــ دارد،

اگـر داشتــه بـاشــد،

آن را از او نگیـــریــد...

حتــّی بـه امانتـــ نبــریـــد...

ضــربــه‌ای هــم نَـزَنـیــدش،

چــه رسـَـد به شـکسـتـَـن یـا لـِـه کــردن!

آدمـــی غـُــرورَش را خیلـی زیــاد، شـایــد بیـشتـَـر از تــمـام ِ
داشـتـه‌هـایـَش، دوستـــ مـی‌دارد؛

حـالـا ببیــن اگــر خــودَش، غــرورَش را بــه خـاطــر ِ تـ ღــو، نـادیـده بگیــرد، چـه قــَدر دوستتــــ دارد!

و ایـــن را بــفـهـم …

 

حالا نمیدونم کجـــاے کـــار میــلنگـد؟؟؟

مــن زیــادے دوستتــــ دارم یـــا تــــو زیادے بــ ـی تــوجـّـهــی؟؟؟

مــن زیــادے عـــاشقـــم یـــا تــــو خیلـــــی معمــــولـــ ـی؟؟؟

تصــوراتــم اشتبـــاه استـــ یــا انتظــاراتـــم زیـــــاد؟؟؟

عــزیـــز ِ دوستـــ داشتنـــی ...

تـوجیــهـَـم کـن مــن تحـمــل ایــن همـه دوری را نــدارم...

من هیچ نمی خواهم

من هیچ نمی خواهم ...

تنها صدایت را می خواهم تا موسیقی سکوت لحظه هایم باشد

نگاهت را می خواهم تا روشنی چشم های خسته ام باشد

وجودت را می خواهم تا گرمای قندیل آغوشم باشد

خیالت را می خواهم تا خاطره لحظه های فراموشم باشد

دست هایت را می خواهم تا نوازشگر بی کسی اشک هایم باشد

و تنها خنده هایت را می خواهم تا مرهم کهنه زخم های زندگی ام باشد

آری تنها تو را می خواهم ...