مدتهاست چهره ات را
عاشقانه در ذهنم نقاشی میکنم
کارم را خوب بلدم
هیـــــــــــــس
بین خودمان باشد
بدجور سر کشیدن چشمانت گیر کرده ام!
ماهی ها چه قدر اشتباه می کنند ؛
قلاب علامت کدام سؤال است که به آن پاسخ میدهند ؟
آزمون زندگی ما پر از قلابهایی است که وقتی اسیر طعمه اش می شویم، تازه می فهمیم ماهی ها بی تقصیرند !
حسد ، کینه ، خشم ، لذت ، غرور، انزجار، انتقام ، ترس ، شهوت ...
خداوندا دانشی عطا فرما تا از کنار این قلابها بگذرم که شاید دگر فرصتی برای برگشتن به پاکی دریا نباشد .
شبی که یارم آمد دلم به آسمان پرواز کرد
راز این شب ها را مهتاب برایم روشن کرد
قلب عاشقش سفره ای از نور بود
سوار بر نگاه دور یک دوست بود
هر لحظه در نگاه او آهی تازه می کشید
هر لحظه در دوری او قلبش دوچندان می تپید
تا به حالا خود را اسیر عشق ندیده بود
گویی که شیرین او در نگاهش یک پدیده بود
اینجا در دنیایی دیگر مرام نامه ای در دل داشت!
حکایت از دردی که همیشه بر سرش می پنداشت
دلش آرام می گرفت وقتی در خانه اش قدم می زد
در هر گزاره شاد می شد وقتی در کویش پرسه می زد
مرد ثروتمندی به کشیش می گوید
نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند.
کشیش گفت:
بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم
خوک روزی به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصویر می کنند
تو خیلی بخشنده هستی.
زیرا هر روز برایشان شیر وسرشیر می دهی اما در مورد من چی؟
من همه چیز خودم را به آنها می دهم از گوشت ران گرفته تا سینه ام را. حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست می کنند.
با وجوداین کسی از من خوشش نمی آید. علتش چیست؟
می دانی
جواب گاو چه بود؟
جوابش این بود:
شاید علتش این باشد که
"هر چه من می دهم در زمان حیاتم می دهم"
مرد باید...
وقتی مخاطبش عصبانیه , ناراحته , میخواد داد بزنه
وایسه روبروش بگه :
تو چشام نیگا کن , بهت میگم تو چشام نیگا کن!!
حالا داد بزن , بگو از چی ناراحتی؟!!
... بعد مخاطب داد بزنه , گله کنه, فریاد بکشه , گریه کنه
حتی با مشتای زنونه ش بکوبه تو سینه مرد
ولی آخرش خسته میشه میزنه زیر گریه...
همونجا باید بغلش کنه
نذاره تنها باشه!
حرف نزنه ها , توضیح نده ها
کل کل نکنه ها , توجیه نکنه ها
فقط نذاره احساس کنه تنهاست!!
مرد باید گاهی وقتا مردونگیشو با سکوت ثابت کنه!!
با بغلش کردنش...
روزی کلاه فروشی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درختی کمی استراحت کند. کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیستند. بالای سرش را نگاه کرد . تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند. فکر کرد چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند. کلاه را ازسرش برداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند. به فکرش رسید که کلاهش را روی زمین پرت کند. میمونها هم کلاه ها را روی زمین پرت کردند! همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد. سالهای بعد نوه اش هم کلاه فروش شد. داستان را برایش تعریف کرد و تاکید کرد که اگر چنین وضعی پیش آمد چه کند. یک روز که او هم از همان جنگل می گذشت و تصمیم گرفت زیر درختی استراحت کند, همان قضیه برایش اتفاق افتاد. شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند. کلاهش را برداشت,میمون ها هم این کار را کردند. نهایتا کلاهش را روی زمین انداخت. ولی میمون ها این کار را نکردند. یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از سرش برداشت و درگوشی محکمی به او زد و گفت: فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری؟؟؟