دلی که سینه زن هر شب محرم شد
صدای هر تپشش ذکر یا حسینَم شد
به یاد غربت یک لحظة تو این گونه
بساط گریة هر روز من فرا هم شد
شبی که در دل من خیمه زد غم از هر سو
دلم حسینیة بغض و آه و ماتم شد
فدای زلف پریشان تو که بر نیزه
برای قافله سالاری تو پرچم شد
فرشته مثل رقیه سیاه می پوشد
حسین ! سایة تو از سر همه کم شد
همیشه هر شب جمعه امید دارم که
دوباره زائر شش گوشة تو خواهم شد
قسم به عشق که رنگ حسین می گیرد
دلی که سینه زن هر شب محرم شد
از عــــرش ... از میــــــــان حسینـیـه خــــدا
آمـــد صــــدای نالـــه «حـی علــی العـزا»
جمــــع ملائکـه همـــه گریــــان شـدند و بعد
گفـتنـد تسـلـیــت همـــه بر ســـــاحت خــدا
جبریل بال خـــدمت خـــود را گشـــود و گفت
یارب اجــــازه هست شــوم فرش این عــزا ؟
آدم زجنـــت آمــــــد و نالـــه کنــــان نشست
در بـزم استـجــــــابـت بـــی قـیـد هــر دعـــا
او کـه هــزار بــار به گــــــریــه نشستـــه بود
یک «یا حسین» گفت و همان لحظه شد به پا
آری تمــــــام رحمــت خـــود را خــدا گرفت...
گستــــرد بر محـــــرم این اشـک و گریـــه ها
آنگاه گفت : روضـــه بخـــوان «ایها الرسول»
جــــانـم فــــدای تشنـــــه لب دشــــت کربلا
روضـــه تمـــام گشــت ولی مـــادری هنـــوز
آیــد صــدای گریـــه اش از بین روضـــــه ها
فصل عزا آمد و دل غم گرفت
خیمه دل بوی محرم گرفت
زهره منظومه زهرا حسین
کشته افتاده به صحرا حسین
دست صبا زلف تو را شانه کرد
بر سر نی خنده مستانه کرد
چیست لب خشک و ترک خورده ات
چشمه ای از زخم نمک خورده ات
روشنی خلوت شبهای من
بوسه بزن بر تب لبهای من
تا زغم غربت تو تب کنم
یاد پریشانی زینب کنم
آه از آن لحظه که بر سینه ات
بوسه نشاندند لب تیرها
آه از آن لحظه که بر سینه ات
بوسه نشاندند لب تیرها
آه از آن لحظه که بر پیکرت
زخم کشیدند به شمشیرها
آه از آن لحظه که اصغر شکفت
در هدف چشم کمانگیر ها
آه از آن لحظه که سجاد شد
همنفس ناله زنجیر ها
قوم به حج رفته به حج رفته اند
بی تو در این بادیه کج رفته اند
کعبه تویی کعبه به جز سنگ نیست
آینه ای مثل تو بی رنگ نیست
آینه رهگذر صوفیان
سنگ نصیب گذر کوفیان
کوفه دم از مهر و وفا می زدند
شام تو را سنگ جفا می زدند
کوفه اگر آینه ات را شکست
شام از این واقعه طرفی نبست
کوفه اگر تیغ و تبرزین شود
شام اگر یکسره آذین شود
مرگ اگر اسب مرا زین کند
خون مرا تیغ تو تضمین کند
آتش پرهیز نبرد مرا
تیغ اجل نیز نبرد مرا
بی سر و سامان توام یا حسین
دست به دامان تو ام یا حسین
جان علی سلسله بندم مکن
گردم از خاک بلندم مکن
عاثقبت این عشق هلاکم کند
در گذر کوی تو خاکم کند
تربت تو بوی خدا می دهد
بوی حضور شهدا می دهد
مشعر حق عزم منا کرده ای
کعبه ی شش گوشه بنا کرده ای
تیر تنت را به مصاف آمدست
تیغ سرت را به طواف آمدست
چیست شفابخش دل ریش ما
مرحم زخم و غم و تشویش ما
چیست به جز یاد گل روی تو
سجده به محراب دو ابروی تو
بر سر نی زلف رها کرده ای
با جگر شیعه چه ها کرده ای
باز که هنگامه برانگیختی
بر جگر شیعه نمک ریختی
کو کفنی تا که بپوشم تنت
تاگیرم دامنه ی دامنت
ای دل نگفتمت که گرفتار می شوی
با دست خود اسیر شب تار می شوی
ای دل نگفتمت که بمان و سکوت کن
دست از کسان بدار که بی یار می شوی
رفتی و بال بال زدی در هوای عشق
دیدی چه زود خسته و بیزار می شوی
با تو نگفتم ای گهر اشک بی دریغ
بر گونه ام مریز که تب دار می شوی
دیدم که می روی پی دیدار
گفتم مرو فسرده و بیمار می شوی
گفتم اگر که عاشقی ات پیشه هست و راه
رسوا چو عشق بر سر بازار می شوی
ای دل نگفتمت که تو هم با مرور عمر
آخر به دست دور زمان خوار می شوی
رفتی، هنوز هم به تو اندیشه می کنم
دانم که زود خسته از این کار می شوی
باز هم ترانه های ناتمام
سر گردان میان هوای پر باد و باران دلم
چه می کند این پاییز با دلم!
عجب حال و هوای عاشقانه ایست
این روزهای خنک پاییزی
نسیمی که زیر پوست صبح من می رقصد
هر چند صبح تنهایی ست
و آفتاب کوچک ظهرهایش
با تمام نبودنت
دلتنگی غروب غمناکش
و سکوت دلگیر شب هایی که:
جای خالی تو را در آغوش جستجو میکند
و این پاییز چه می کند با دل من!
یاد بارانی که روی پوست من و تو نم زد
و ما گفتیم عشق را زیر باران دیدیم
من به پاییز بودن تمام سال عادت کرده ام!
اما به ندیدن تو...
قانون تو تنهایی من است و تنهایی من قانون عشق
عشق ارمغان دلدادگیست و این سرنوشت سادگیست
چه قانون عجیبی! چه ارمغان نجیبی و چه سرنوشت تلخ و غریبی!
که هر بار ستاره های زندگیت را با دستهای خود راهی آسمان پر ستاره کنی
و خود در تنهایی و سکوت با چشمهای خیس از غرور پیوند ستاره ها را به نظاره نشینی
و خاموش و بی صدا به شادی ستاره های از تو گشته جدا دل خوش کنی
و باز هم تو بمانی و تنهایی و دوری...
چه عاشقانه است این روزهای ابری
چه عاشقانه است قدم زدن زیر باران غم تنهایی
چه عاشقانه است شکفتن گلهای اقاقیا
چه عاشقانه است قدم زدن در سر زمین عشق
و من
چه عاشقانه زیستن را دوست دارم
عاشقانه لا لایی گفتن را دوست دارم
عاشقانه سرودن را دوست دارم
عاشقانه نوشتن را دوست دارم
عاشقانه اشک ریختن را...
دفتر عاشقانه ی من پر از کلمات زیبا در نثار
بهترین و عاشقانه ترین کسانم...
و من
عاشقانه می گریم...
عاشقانه می خندم...
عاشقانه می نویسم...
و در سکوت تنهایی عاشقانه می میرم...
قصه ی غم انگیز نه! غصّه ی دلگیریست؛
به خورشید غزل خوان نگاه می
کنم و
می خوانم
ناز آفتابگردان را...
نمی
پوشانم
دستان سرد تماشا و
با تمام توان دستان گرم نفس ها را می
فشارم
می نشینم
به التماس دریای غروبی رنگ و
می
بوسم
مروارید طلوعی رنگ را...
می بویم
باغچه ی نمناک
و
در آغوش می گیرم
غنچه گل سرخ را...
می بینم
اشک
باران را و
قد می کشم زیر سایه برگ نجیب
مرا ببخش
تقصیر من
نیست
می خواهم ببینم،
امّا
امان از دست این
دنیای بی
ذوق!
چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشید روی دکمه های پیانو .
صدای موسیقی فضای
کوچیک کافی شاپ رو پر کرد .
روحش با صدای آروم و دلنواز موسیقی , موسیقی که
خودش خلق می کرد اوج می گرفت .
مثه یه آدم عاشق , یه دیوونه , همه وجودش توی نت
های موسیقی خلاصه می شد .
هیچ کس اونو نمی دید .
همه , همه آدمایی که می
اومدن و می رفتن
همه آدمایی که جفت جفت دور میز میشستن و با هم راز و نیاز می
کردن فقط براشون شنیدن یه موسیقی مهم بود .
از سکوت خوششون نمیومد .
اونم
می زد .
غمناک می زد , شاد می زد , واسه دلش می زد , واسه دلشون می زد .
چشمش بسته بود و می زد .
صدای موسیقی براش مثه یه دریا بود .
بدون
انتها , وسیع و آروم .
یه لحظه چشاشو باز کرد و در اولین لحظه نگاهش با نگاه یه
دختر تلاقی کرد .
یه دختر با یه مانتوی سفید که درست روبروش کنار میز نشسته بود
.
تنها نبود ... با یه پسر با موهای بلند و قد کشیده .
چشمای دختر عجیب
تکونش داد ... یه لحظه نت موسیقی از دستش پرید و یادش رفت چی داره می زنه .
چشماشو از نگاه دختر دزدید و کشید روی دکمه های پیانو .
احساس کرد همه چیش
به هم ریخته .
دختر داشت می خندید و با پسری که روبروش نشسته بود حرف می زد .
سعی کرد به خودش مسلط باشه .
یه ملودی شاد رو انتخاب کرد و شروع کرد به زدن
.
نمی تونست چشاشو ببنده .
هر چند لحظه به صورت و چشای دختر نگاه می کرد .
سعی کرد قشنگ ترین اجراشو داشته باشه ... فقط برای اون .
دختر غرق صحبت بود
و مدام می خندید .
و اون داشت قشنگ ترین آهنگی رو که یاد داشت برای اون می زد .
یه لحظه چشاشو بست و سعی کرد دوباره خودش باشه ولی نتونست .
چشاشو که باز
کرد دختر نبود .
یه لحظه مکث کرد و از جاش بلند شد و دور و برو نگاه کرد .
ولی اثری از دختر نبود .
نشست , غمگین ترین آهنگی رو که یاد داشت کشید روی
دکمه های پیانو .
چشماشو بست و سعی کرد همه چیزو فراموش کنه .
....
شب
بعد همون ساعت
وقتی که داشت جای خالی دختر رو نگاه می کرد دوباره اونو دید .
با همون مانتوی سفید
با همون پسر .
هردوشون نشستن پشت همون میز و مثل
شب قبل با هم گفتن و خندیدن .
و اون برای دختر قشنگ ترین آهنگشو ,
مثل شب
قبل با تموم وجود زد .
احساس می کرد چقدر موسیقی با وجود اون دختر براش لذت
بخشه .
چقدر آرامش بخشه .
اون هیچ چی نمی خواست .. فقط دوس داشت برای گوشای
اون دختر انگشتای کشیده شو روی پیانو بکشه .
دیگه نمی تونست چشماشو ببنده .
به دختر نگاه می کرد و با تموم احساسش فضای کافی شاپ رو با صدای موسیقی پر می
کرد .
شب های متوالی همین طور گذشت .
هر روز سعی می کرد یه ملودی تازه یاد
بگیره و شب اونو برای اون بزنه .
ولی دختر هیچ وقت حتی بهش نگاه هم نمی کرد .
ولی این براش مهم نبود .
از شادی دختر لذت می برد .
و بدترین شباش شبای
نیومدن اون بود .
اصلا شوقی برای زدن نداشت و فقط بدون انگیزه انگشتاشو روی
دکمه ها فشار می داد و توی خودش فرو می رفت .
سه شب بود که اون نیومده بود .
سه شب تلخ و سرد .
و شب چهارم که دختر با همون پسراومد ... احساس کرد
دوباره زنده شده .
دوباره نت های موسیقی از دلش به نوک انگشتاش پر می کشید و
صدای موسیقی با قطره های اشکش مخلوط می شد .
اونشب دختر غمگین بود .
پسربا
صدای بلند حرف می زد و دختر آروم اشک می ریخت .
سعی کرد یه موسیقی آروم بزنه
... دل توی دلش نبود .
دوست داشت از جاش بلند شه و با انگشتاش اشکای دخترو از
صورتش پاک کنه .
ولی تموم این نیازشو توی موسیقی که می زد خلاصه می کرد .
نمی تونست گریه دختر رو ببینه .
چشماشو بست و غمگین ترین آهنگشو
به
خاطر اشک های دختر نواخت .
...
همه چیشو از دست داده بود .
زندگیش و
فکرش و ذکرش تو چشمای دختری که نمی شناخت خلاصه شده بود .
یه جور بغض بسته سخت
یه نوع احساسی که نمی شناخت
یه حس زیر پوستی داغ
تنشو می سوزوند .
قرار نبود که عاشق بشه ...
عاشق کسی که نمی شناخت .
ولی شده بود ...
بدجورم شده بود .
احساس گناه می کرد .
ولی چاره ای هم نداشت ... هر شب مثل
شب قبل مثل شب اول ... فقط برای اون می زد .
...
یک ماه ازش بی خبر بود .
یک ماه که براش یک سال گذشت .
هیچ چی بدون اون براش معنی نداشت .
چشماش
روی همون میز و صندلی همیشه خالی دنبال نگاه دختر می گشت .
و صدای موسیقی بدون
اون براش عذاب آور بود .
ضعیف شده بود ... با پوست صورت کشیده و چشمای گود
افتاده ...
آرزوش فقط یه بار دیگه
دیدن اون دختر بود .
یه بار نه ...
برای همیشه .
اون شب ... بعد از یه ماه ... وقتی که داشت بازم با چشمای بسته و
نمناکش با انگشتاش به پیانو جون می داد دختر
با همون پسراز در اومد تو .
نتونست ازجاش بلند نشه .
بلند شد و لبخندی از عمق دلش نشست روی لباش .
بغضش داشت می شکست و تموم سعیشو می کرد که خودشو نگه داره .
دلش می خواست
داد بزنه ....
دوباره نشست و سعی کرد توی سلولای به ریخته مغزش نت های شاد و پر
انرژی رو جمع کنه و فقط برای ورود اون
و برای خود اون بزنه .
و شروع کرد .
دختر و پسرهمون جای همیشگی نشستن .
و دختر مثل همیشه حتی یه نگاه خشک و
خالی هم بهش نکرد .
نگاهش از روی صورت دختر لغزید روی انگشتای اون و درخشش یک
حلقه زرد چشمشو زد .
یه لحظه انگشتاش بی حرکت موند و دلش از توی سینه اش لغزید
پایین .
چند لحظه سکوت توجه همه رو به اون جلب کرد و خودشو زیر نگاه سنگین
آدمای دور و برش حس کرد .
سعی کرد دوباره تمرکز کنه و دوباره انگشتاشو به حرکت
انداخت .
سرشو که آورد بالا نگاهش با نگاه دختر تلاقی کرد .
- ببخشید اگه
میشه یه آهنگ شاد بزنید ... به خاطر ازدواج من و سامان .... امکان داره ؟
صداش
در نمی اومد .
آب دهنشو قورت داد و تموم انرژیشو مصرف کرد تا بگه :
- حتما
...
یه نفس عمیق کشید و شاد ترین آهنگی رو که یاد داشت با تموم وجودش فقط برای
اون
مثل همیشه فقط برای اون زد
اما هیچکس اونشب از لا به لای اون موسیقی
شاد
نتونست اشک های گرم اونو که از زیر پلک هاش دونه دونه می چکید ببینه
پلک هایی که با خودش عهد بست برای همیشه بسته نگهشون داره
دختر می خندید
پسر می خندید
و یک نفر که هیچکس اونو نمی دید
آروم و بی صدا
پشت نت های شاد موسیقی
بغض شکسته شو توی سینه رها می کرد