-
زندگی راحت.........
چهارشنبه 25 دیماه سال 1392 20:18
درسته تنـــــــــهایی سخته درسته آدم دلش همدم میخواد اما با این شرایطی که وجود داره با این اعصاب خوردی ها با این رفتار های بچه گانه کـــــــه همگانی شده و تکراری تنهایی به هر رابطه ای ترجیح داره باور کنید
-
اینجا.....
چهارشنبه 25 دیماه سال 1392 20:17
اینجا صدای پا زیاد میشنوم… امــــــــــــــــــــــا هیچکدام تو نیستی…! دلم خوش کرده خودش را به اینکه شاید پا برهنه بیایی …
-
بـــــــــ . . . . ــــــا یِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِـــــــــــــــــــــــــــــــد . . . . . . . . .
چهارشنبه 25 دیماه سال 1392 20:16
باید مغرور بود, دور از دسترس, باید مبهم بود و سرسنگیـن! خاکـﮯ کـه باشـﮯ آسفالتت مـیکنند و از رویت رد مـیشوند...
-
مینویسم
سهشنبه 24 دیماه سال 1392 14:20
مـــــ ـــــــ ـــــن می نویسمـ و تـــــ ـــو نـــــ ـمی خوانیـ ! امـــــ ــــــا مخــاطــــ ــــبـ کهـ تــــ ــــــــ ــــــو باشــیـ… مدیـــ ــــــــ ـــونمـ اگر ننـــ ــــویسمـ…
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 24 دیماه سال 1392 14:18
فکر نکن که به پایت می نشینم… بلند میشوم، آرام چرخی میزنم و مطمئن میشوم که نیستی بعد برمیگردم سَرِ جایم، سرم را میگذارم روی زمین و می میرم…
-
.........
سهشنبه 24 دیماه سال 1392 14:16
دیدی که سخت نیست تنها بدون من دیدی که صبح میشه شبها بدو من این نبض زندگی بی وقفه میزنه فرقی نمیکنه با من بدون من دیروز گرچه سخت اما امروزم میگذره فرقی نمیکند فردا بدون من زندگی شبیه شعریست که یکبارخوانده میشود وبعد فراموش میشود پس بهتره که به خوشی فراموش بشه
-
خدایا
سهشنبه 24 دیماه سال 1392 14:15
خُـــــــدایا ... قسمت و حکمتت رو بگذار.. واسه اونهایی که درکـــــش میکنن... واسه من ... لـــــطفا فقـــــط معجزه کن....
-
عاشقانه
سهشنبه 24 دیماه سال 1392 14:15
بار اول که دیدمش تو کوچه بود یه لباس گل گلی تنش بود با موهای بلند وخرمایی اومد طرفم وگفت داداشی ؟! میای باهم بازی کنی ؟ ! بیا دیگه... از چشمای نازش التماس میبارید خیلی کوچیک بودم اما دلم لرزید همون یه نگاه اول عاشقش شدم 3 سال ازش بزرگتر بودم قبول کردم وکلی بازی کردیم ! ! آخرش گفت تو بهترین داداش دنیایی سال هاگذشت .......
-
شیشه...!!
شنبه 21 دیماه سال 1392 14:30
دیده ای شیشه های اتومبیل را... زمانی که ضربه ای می خورند و می شکنند .. .؟ دیده ای شیشه خرد میشود ولی از هم نمی پـاشد ؟!! این روزهــا همان شیشــــه ام ... خردو تکه تکه.... ازهم نمی پاشم ولی شکستــه ام ..
-
وقتی.........
شنبه 21 دیماه سال 1392 14:27
وقـتی از چـشمِ کـسی بیُــفتی ، مثلِ یــک قـــطره اشک .. دیگه فــرقـی نمیــکنه کجـــا بـــاشی !؟ گوشه ی چشم .. رویِ گونه .. و یا .. رویِ خــاک ! تـــو دیـگه چــکیــدی…
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 21 دیماه سال 1392 14:26
-
.........
شنبه 21 دیماه سال 1392 14:25
ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﻧﺒﺨﺸﯿﺪ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ، ﮐﻪ ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺨﺸﯿﺪﯼ ﻭ ﻧﻔﻬﻤــــﯿﺪ ، ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺑﺨﺸﺶ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ ! ﮔﺎﻫﯽ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺻﺒـــﺮ ﮐﺮﺩ ... ﺑﺎﯾﺪ ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺗﺎ ﺑﺪﺍﻧﻨﺪ ، ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻣﺎﻧﺪﯼ ، ﺭﻓﺘﻦ ﺭﺍ ﺑﻠﺪ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﯼ ! ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺮ ﺳﺮﮐﺎﺭﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ، ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯿﺪﻫﯽ ، ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻨﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ ... ﺗﺎ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻢ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﻧﺪﺍﻧﻨــــﺪ ...
-
داغون اونیه.............
شنبه 21 دیماه سال 1392 14:23
اینایی که داغون داغون میکنن فازشون چیه ؟! شکست عشقی خورده میگه داغونم ...! دوس دخترش بوسش نکرده میگه داغونم ...! خوب گوش کن ...! داغون اون کسیه که جلو بیمارستان آس و پاس نشسته چون هر آمپولش دو ملیون پولشه ... داغون اون کسیه که ضامن نداره بهش وام بدن واسه کرایه خونه ... داغون اون کسیه که 6 سال پای طرفش میشینه بعد...
-
فقط "سکوت" با من بود
شنبه 21 دیماه سال 1392 14:21
وقتی بغضم شکسته شد... و نفس هایم؛ غرق شد در اندوه و بی تابی، فقط "سکوت" با من بود!! گاه گاهی که تنم... خسته از لحظه ها؛ به سوی تلخ ترین مرداب زندگی کشیده می شد، و شب هایی که بالشم خیس می شد از اشک شبانه حسرت... فقط "سکوت" با من بود فقط "سکوت" با من بود فقط "سکوت" با من بود . . .
-
...................
پنجشنبه 19 دیماه سال 1392 20:41
از مـزیــــتــ هــاے بـَـב بــوבن اینـﮧ ڪـﮧ : !!! .. محبـّـت وظـیفــﮧ اتـ نمـے شــوב .. !!!
-
عینک
پنجشنبه 19 دیماه سال 1392 20:39
گفتند عینک سیاهت را بردار دنیا پر از زیباییست!!! عینک را برداشتم.. وحشت کردم از هیاهوی رنگها عینکم را بدهید میخواهم به دنیای یکرنگم پناه برم
-
ببـﮧ چـﮧ میخنـــ ـבے
پنجشنبه 19 دیماه سال 1392 20:37
˙·٠•● بـﮧ چـﮧ میخنــ ــבے تـ ــو بـ ـﮧ مفهـوم غـم انگیـ ـــز جـבایـ ــے بـﮧ چـﮧ چیـ ــز بـﮧ شکســ ـت בل مـن یـآ بـﮧ پیـ ــروزے خویــ ـش بـﮧ چـﮧ میخنـــ ـבے بـﮧ نگاهــ ـم کـﮧ چـﮧ مستانـﮧ تــ ـو را باور کـ ـرב یا بـﮧ افسونگـ ـرے چشمانـ ـت کـﮧ مرا سوخـت و خاکستـ ــر کرב بـﮧ چـﮧ میخنـ ــבے تـــ ـو بـﮧ בل ساده ے مـن کـﮧ...
-
داستان مـــــــــــــن و تــــــــــــــــــــــــــــو
پنجشنبه 19 دیماه سال 1392 20:36
داستـــان من وتــــــو داستـــان ســاده اے بــــود مــن سیــگــارتـــ بــــودم تمـــام کـــه شـــدم زیـــر پـایت لــــــــه شـــدم فقط هـمیـــــــــن ! خیـــاـے راحتــــــ خیـــاـے ســاده....
-
دلتنگم............
پنجشنبه 19 دیماه سال 1392 20:35
˙·٠•● وَقتــے دِلتَـــنگَم بَُشـــقاب ها را نِِمـــے شـــکَنَـــم شیـــشـﮧ ها را نِمــے شکَنَـــــم غـــرورَم را نِمـے شکَـنـَــم دِلَــت را نِمـے شکَـنَــم دَر ایـטּ دِلتَنـگـــــے ها زورَم بـﮧ تَنــــها چیزے کــﮧ میـــرِسَــد ، ایـטּ بُغضِ لَعنَتــی استــــــ ...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 19 دیماه سال 1392 20:33
˙·٠•● روزے مے رسَـد کـِﮧ دَر خیال خُـود جای خالے ام را حِس کـُـنے دَر دِلَت با بغض بگـُویے : " ڪاش اینجآ بود " اما مَـטּ دیگـَـر بـﮧ פֿـوآبَت هَم نِمے آیَم!!
-
نقاش
پنجشنبه 28 آذرماه سال 1392 16:30
سریعترین نقاشی بود که دیده بودم در یک چشم بهم زدن روزگارم را سیاه کرد
-
خـداحـافـظ ...
پنجشنبه 28 آذرماه سال 1392 16:30
سردش بود دلم را برایش سوزاندم !!! گرمش که شد با خاکستر قلبم نوشت: خـداحـا فـظ ...
-
بین خودمان باشد
پنجشنبه 28 آذرماه سال 1392 16:29
مدتهاست چهره ات را عاشقانه در ذهنم نقاشی میکنم کارم را خوب بلدم هیـــــــــــــس بین خودمان باشد بدجور سر کشیدن چشمانت گیر کرده ام!
-
آزمون زندگی
پنجشنبه 28 آذرماه سال 1392 16:29
ماهی ها چه قدر اشتباه می کنند ؛ قلاب علامت کدام سؤال است که به آن پاسخ میدهند ؟ آزمون زندگی ما پر از قلابهایی است که وقتی اسیر طعمه اش می شویم، تازه می فهمیم ماهی ها بی تقصیرند ! حسد ، کینه ، خشم ، لذت ، غرور، انزجار، انتقام ، ترس ، شهوت ... خداوندا دانشی عطا فرما تا از کنار این قلابها بگذرم که شاید دگر فرصتی برای...
-
..................
پنجشنبه 28 آذرماه سال 1392 16:28
زمستان امده است... خسته ام!میخوابم... بهار که آمد.. پیله ام را میشکافم.. تا با پرهای خیس.. دوباره عاشقت شوم...!
-
شبی که یارم امد
پنجشنبه 28 آذرماه سال 1392 16:26
شبی که یارم آمد دلم به آسمان پرواز کرد راز این شب ها را مهتاب برایم روشن کرد قلب عاشقش سفره ای از نور بود سوار بر نگاه دور یک دوست بود هر لحظه در نگاه او آهی تازه می کشید هر لحظه در دوری او قلبش دوچندان می تپید تا به حالا خود را اسیر عشق ندیده بود گویی که شیرین او در نگاهش یک پدیده بود اینجا در دنیایی دیگر مرام نامه...
-
چرا مردم مرا می گویند خسیس
پنجشنبه 28 آذرماه سال 1392 16:25
مرد ثروتمندی به کشیش می گوید نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند. کشیش گفت: بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم خوک روزی به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصویر می کنند تو خیلی بخشنده هستی. زیرا هر روز برایشان شیر وسرشیر می دهی اما در مورد من چی؟ من همه چیز...
-
مرد باید مرد باشد
دوشنبه 11 آذرماه سال 1392 21:46
مرد باید... وقتی مخاطبش عصبانیه , ناراحته , میخواد داد بزنه وایسه روبروش بگه : تو چشام نیگا کن , بهت میگم تو چشام نیگا کن!! حالا داد بزن , بگو از چی ناراحتی؟!! ... بعد مخاطب داد بزنه , گله کنه, فریاد بکشه , گریه کنه حتی با مشتای زنونه ش بکوبه تو سینه مرد ولی آخرش خسته میشه میزنه زیر گریه... همونجا باید بغلش کنه نذاره...
-
سرباز
دوشنبه 11 آذرماه سال 1392 18:47
سلامتی سربازای بی ملاقاتی سلامتی اشکایی که از دوری عشقشون و خانوادشون میریزن سلامتی بیخبریاشون از خیلی جاها سلامتی پدر مادراشون که چشم براهشونن سلامتی اونایی که رفتن سربازی عشقشونم رفت با یکی دیگه سلامتی سربازایی که تو خدمت هم خرج خانواده میدن سلامتی سربازی ک ۵۵دقیقه تو صف ایستاد تا ۱دقیقه صدا عشقشو بشنوه ولی چیزی...
-
مطلبی متفاوت برای تغییر فضا
دوشنبه 11 آذرماه سال 1392 18:46
روزی کلاه فروشی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درختی کمی استراحت کند. کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیستند. بالای سرش را نگاه کرد . تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند. فکر کرد چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند....