قصه ی غم انگیز نه! غصّه ی دلگیریست؛
به خورشید غزل خوان نگاه می
کنم و
می خوانم
ناز آفتابگردان را...
نمی
پوشانم
دستان سرد تماشا و
با تمام توان دستان گرم نفس ها را می
فشارم
می نشینم
به التماس دریای غروبی رنگ و
می
بوسم
مروارید طلوعی رنگ را...
می بویم
باغچه ی نمناک
و
در آغوش می گیرم
غنچه گل سرخ را...
می بینم
اشک
باران را و
قد می کشم زیر سایه برگ نجیب
مرا ببخش
تقصیر من
نیست
می خواهم ببینم،
امّا
امان از دست این
دنیای بی
ذوق!